مدرسه شلوغ پلوغ!
نوشته شده توسط : mahdiyar

به دفتر رسیدم.ناظم با نگاهی خشمگین به من گفت که چرا مادرت را دوباره اذیت کردی؟مگر بهت نگفته بودم که مادرت را دوباره اذیت نکن؟من در فکرم داشتم به حمید فکر میکردم.چونکه او پسر خیلی خبرچینی بود.مطمئن بودم کار خودش است چونکه چند بار دیده من مادرم را اذیت کرده ام.وقتی مدرسه تمام شد.من به خانه امدم.غمگین به اتاقم رفتم و حتی به مادرم هم سلام نگفتم.توی فکرم همش صدای اقای ناظم شنیده می شد.و بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.بعد از ظهر بیدار شدم و به مادرم گفتم حمید خبرچینی کرده و مرا لو داده.او دیگر دوست من نیست.مادرم کمی فکر کرد وگفت:مطمئنی حمید اینکار را کرده؟من گفتم بله چونکه او چند بار مرا دیده که به حرف تو گوش نمی کردم.مادرم خندید و گفت من این را به اقای ناظم گفته بودم!از تعجب خشکم زده بود گفتم دروغ میگویی!مادر گفت مدرک هم دارم من وقتی صبح امدم پالتوی اقای ناظم قهوه ای تیره نبود؟با خودم فکر کردم و گفتم درست است.از مادرم ناراحت شدم ولی وقتی فهمیدم که او اینکار را انجام نداده خوشحال شدم.مادرم وقتی که من خواب بودم شله زرد خوشمزه ای پخته بود به من داد تا بخورم.وقتی خوردم مادرم گفت این شله زرد ها را برای حمید ببر.من خوشحال شدم.گفتم باشد.وقتی در خانه ی حمید را زدم حمید در را باز کرد.من شله زرد ها را بهش دادم و گفتم میایی فردا با هم بریم مدرسه؟گفت ار حتما و فردا دو نفری با هم رفتیم مدرسه.امیدوارم خوشتان امده باشد.




:: برچسب‌ها: داستان زندگی , تهمت ,
:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 بهمن 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: